بدون تردید ، " فاطمه " را محمد رضا شاه دیکتاتور کشت .
""فاطمه روح والایی داشت، همه عشق بود و عاطفه، بچهها را تکتک با تمام
قلبش رفیقانه میپرستید... فاطی میگفت که خودش پیش از پیوستن به مبارزة
علیه شاه دیکتاتور، از شکنجه وحشت داشته و به همه میگفته "چیزی جلوی من
نگین که زیر شکنجه طاقت نخواهم آورد" اما حالا پر از اطلاعات بود... به
فاطی گفتم باید راه برود وگرنه خون توی رگها لخته میشود. به کمک من از جا
بلند شد. لنگلنگان و آهسته قدم برمیداشت. دور دوم سرش گیج رفت. روی زمین
درازش کردم یک لحظه بیهوش شد. بعد چشمهای زیبا و پرمهرش را گشود و
پرسید: "چی شد؟" گفتم: "بیهوش شدی." آهی کشید و گفت: "اگه مرگ اینطور
باشه، چه راحته!"
هنوز زخمهایش را ندیده بودم. روز بعد وسایل پانسمان و مسکن و آنتیبیوتیک
خواستم به سرعت همهچیز را آورند. قیچی، چاقوی تیز جراحی، داروی مسکن و...
همه آن چیزهایی که یک لحظه هم دست زندانی نمیدهند. مات مانده بودم. فکر
کردم پرستاری، نگهبانی، کسی مراقبت خواهد کرد. اما هیچکس نبود. همهچیز را
داده بودند دست من. با آن قرصها میشد به آسانی خودکشی کرد. من از زمان
دستگیریام دو بار سابقة خودکشی داشتم. اما جای این فکرها نبود. اول باید
زخمها را پانسمان میکردم. فاطی را چرخاندم روی شکم. وقتی باندها را از
روی باسن سوختهاش برداشتم، خشکم زد. به زخمها نگاه میکردم و تمام بدنم
میلرزید. خیلی سوختگی دیده بودم؛ دختر پانزدهسالهای که خوسوزی کرده بود و
از گردن به پایین همهجایش سوخته بود، کارگرهایی که در کارخانه میسوختند و
به بیمارستان سینا میآوردند، اما زخمهای فاطی چیز دیگری بودند، دلخراش
بودند. عمیق و قرمز و برشته بودند. سوختگی درجه سه.
فاطی حالِ نزار مرا حس کرد، گفت: "شروع کن!" دستهایم میلرزید و قلبم
تیر میکشید. نمیدانم عمقِ سوختگی بود یا عمقِ قساوت که اینچنین مرا
منقلب کرده بود. باورم نمیشد انسانی بتواند انسانی دیگر را به عمد این
چنین بیرحمانه بسوزاند؟ در تمام 9 ماهی که زیر بازجویی بودم، نعرههای
دردآلودِ بسیاری را شنیده بودم، پاهای ورمکرده و زخمی خودم و زندانیان
دیگر را دیده بودم، دخترم را در زندان و شرایطی سخت بهدنیا آورده بودم، دو
بار دست به خودکشی زده بودم. دیگر خشونت و درد جزیی از زندگی روزمرهام
شده بود، اما وضع فاطی حکایت دیگری بود؛ تک و تنها، تکیده و ضعیف... یک مشت
آدمِ رذلِ جنونزده او را تا سر حد مرگ شکنجه کرده بودند... حالا که در
برابر مقاومت فاطی شکست خورده بودند میخواستند حالش را خوب کنند تا دوباره
او را شکنجه کنند.
پوستهای مرده را میچیدم، انگار تارهای قلبم را قیچی میکردم. متشنج بودم و
دستهایم میلرزید. ولی اشکهایم خشک شده بود. فاطی صبور بود و هیچ
نمیگفت. حتی تکان نمیخورد. یک طرف بدنش نیمهفلج شده بود. پانسمان لمبرش
را تمام کردم و به پاهایش رسیدم. حالا لمبرهای سوختة فاطی آنچنان در ذهنم
نقش بسته که بدن نیمهفلج و زخم پاهایش برایم به خاطرهای محو و کمرنگ
تبدیل شده. روز بعد ازش پرسیدم: "با چی تو رو این جور سوزوندن؟" ساده و
کوتاه گفت: "زیر تخت آهنی منقل گذاشته
بودن. بازجو رفت رو شکمم ایستاد و پشتم به آهنهای داغ چسبید. این جوری
سوخت. حالا میترسم بازم شکنجهام کنن!"
من هم میترسیدم. با اینکه از او چیزی نمیپرسیدم، ولی از فحوای کلامش فهمیدم که خیلی اطلاعات دارد. ساواک هم این را میدانست. چند سال بود که در مبارزه بود...
باید کاری میکردیم که از حدتِ شکنجه بکاهیم و زمان را بخریم. در زندان روز
به روز آموخته بودم که هیچچیز در طول زمان پایدار نیست. تجربة آدم در
برابر بازجویی و شکنجه بیشتر میشود و ترس کمتر. هم برای فاطی نگران بودم
هم برای اطلاعاتش. بالاخره به او گفتم: "فاطی جان، طبق قرار ما میتونیم
بعد از 24 ساعت نشونی خانة تخلیهشده رو بدیم. این که اشکالی ندارد، حتماً
بچهها خونهرو تخلیه کردهان." اما فاطی نمیخواست هیچچیز به دست ساواک
بیفتد. میگفت: "درخت کهنسالی با شاخههای زیبایی در اون خونه هست که
نمیخوام به دست اینا بیفته!""
واویلا ! واویلا ! ازوحشیگریهای ساواک ! وای ی ی ی ی ! موبرتنم سیخ شد ( آدم بایداین چیزاروبخونه تابه حال کسایی که به رژیم سابق غبطه می خورند ، افسوس بخوره ) وای ی ی !!!